جنگ و صلح از سایت یک دوست

از روزی که برای اولين بار ديدمش درست بيست سال گذشته است. جايي ميان انديمشک و فکه: دشت عباس. اکنون می توانم چهره خاک گرفته اش را با تمام جزئيات بخاطر بياورم. سبيل مثلثی شکل و وحشتی که در عمق چشمانش خانه کرده بود هنگاميکه من بدرون سنگر پريدم و او را در فاصله دو متری روبروی خود يافتم.

هيچکدام فرصتی برای استفاده از تفنگهايمان نداشتيم. لحظه ای به يکديگر خيره شديم و بعد او در حاليکه ناسزاهايي عربی را نثار من می کرد با سرنيزه بسمت من خيز برداشت. خراش سرنيزه اش را هنوز بعد از بيست سال روی گلويم دارم. با هم روی زمين افتاديم و در هم گره خورديم. درد ناشی از ضربات سهمگين زانويش آنچنان کشنده بود که برای يک لحظه احساس کردم که تسليم بيهوشی خواهم شد. هنگاميکه لاله گوش او را بدندان گرفتم و گوش را با تمام قدرت از جا کندم، دستانش شل شدند و من توانستم بچرخم و روی او قرار بگيرم. مزه خون گرم او را هنوز که هنوز است زير زبان دارم. تکه آجری را با تمام توان به پيشاني اش کوبيدم. فوران خون از شکاف ايجاد شده در پيشانی اش سرتاپای چهره ام را رنگين ساخت و اين تصوير آخرين تصويری است که بياد می آورم. موج دهشتناک يک آر پی جی در اين لحظه ما را از هم جدا کرد و هر کدام را به گوشه ای از سنگر کوبيد. بعدها شنيدم که آر پی جی درست در فاصله چندمتری سنگر به زمين اصابت کرده بوده است.

اينجا در بخش موجی های بيمارستان مرکزی فرانکفورت، تخت های ما در يک اتاق دونفره در کنار هم قرار دارند. اسمش يوسف است و دولت جديد عراق او را بهمراه چند نفر ديگر برای مداوا به اينجا فرستاده است. ما گاهی اوقات که سرپرستار بخش اجازه می دهد به سينما می رويم و اوقات ديگر را هم معمولاً در حياط بيمارستان به تخت نرد يا ويلچرزدن (واژه ای که بجای قدم زدن اختراع کرده ايم) می گذرانيم. معلم دبيرستان و اهل بصره است و فارسی را دست و پا شکسته صحبت می کند. از شنيدن جوکهای فارسی بشدت خنده اش می گيرد و از فرط خنده اشک از چشمانش سرازير می شود. شبها رمانهای ايرانی را برايش می خوانم و او معنای کلماتی را که نمی داند می پرسد. گاهی اوقات هم او بمن عربی می آموزد. اصرار دارد که معنای برخی از آيات قرآن را غيرعربها هرگز نمی توانند بفهمند.

يک شب قبل از اينکه برق اتاق را خاموش کنيم و بخوابيم بمن گفت که آن روز، روز تولد دخترش بوده است. عکس دختر کوچکش را بمن نشان داد و بعد از من پرسيد که آيا فرزندی دارم يا نه؟ من هم جواب دادم که متاسفانه بچه دار نمی شوم. به چشمانم خيره شد و بعد از لحظه ای مکث پرسيد: "بخاطر اون لگدها؟ بخاطر ضربه های من اينطور شدی؟ هان؟" لبخندی زدم و گفتم: "ممکنه بخاطر اونها باشه و ممکنه بخاطر هزار چيز ديگه"!

برق را که خاموش کردم و دراز کشيدم، احساس کردم که در تختش هق هق می کند. به کنارش رفتم و دستی به سرو گوشش کشيدم. اين برای اولين بار بود که جای دندانهايم را روی گوشش لمس می کردم!

تمام شد

امروز آخرین روز سال تحصیلی 86-87 بود.عصر است و چند ساعتی از مدرسه خارج شده ام اما هنوز دلم در مدرسه است و خاطرات بودن با بچه ها در پس چشمانم رژه می روند. یک سال سر و کله زدن ها، خندیدن ها، نمره دادن ها، برگه تصحیح کردن ها و جنگیدن ها با پسر بچه هایی سر شار از انرژی، خلاقیت ، محبت و .... همه و همه گذشت و من اکنون تنها در اتاقم با این همه تضاد !!! ساعتی در نهایت همهمه و هیاهو و الان در اتاقم .....

روز اول سال به خوبی یادم می آید تابستان به خوبی یادم می آید.و مثل همیشه واز قرار معلوم انگار همین چند روز پیش بود که همه چیز شروع شد.

امروز به بعضی از کلاس ها یک یادگاری کوچک دادم شعری که بسیار دوستش دارم اثر فریدون مشیری که آن را اینجا برایتان می آورم.

دوستی

دل من دير زماني ست كه مي پندارد:

دوستي نيز گلي ست…مثل نيلوفر و ناز

ساقه ي ترد ظريفي دارد

بي گمان سنگ دل است آنكه روا مي دارد جان اين ساقه ي نازك را دانسته بيازارد

در زميني كه ضمير من و توست

از نخستين ديدار ؛ هر سخن هر رفتار

دانه هايي ست كه مي افشانيم؛برگ و باري ست كه مي رويانيم

آب و خورشيد و نسيمش مهر است

گر بدان گونه كه بايست به بار آيد

زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد

آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف

كه تمناي وجودت همه او باشد و بس!

بي نيازت سازد از همه چيز و همه كس

زندگي گرمي دل هاي به هم پيوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز

عطر جان پرور عشق؛گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز

دانه ها را بايد از نو كاشت

آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج مي بايد كرد

رنج مي بايد برد… دوست مي بايد داشت!

با نگاهی که در ان نور ببارد لبخند با سلامی که در ان شور ببارد فریاد

دست یکدیگر را بفشاریم به مهر

جام دل هامان را مالامال از یاری غم خواری بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت بر اثر صحبت دوست

تازه نور افشان گل باران باد...