تست کور رنگي

در دايره هايي که در زير آمده است ممکن است عددي نوشته شده باشد . اگر بتوانيد اين عدد ها را بخوانيد مي توانيد به خود اطمينان داشته باشيد که کور رنگ نيستيد جواب صحيح در آخر آمده است




از بالا به پايين : 74-45-29-25-8-56-6

شباهت های جالب

اين هم اظهار نظر هاي جالب بچه هاي کلاسهاي راهنمايي نصر در باره ي شباهت هاي بعضي چيزا که هيچ شباهتي به هم ندارند .در ضمن هيچ تغييري در نوشته ها به وجود نيامده است و آنچه مي بينيد همان چيزيست که بچه ها براي من روي کاغذ نوشته اند .

شباهت : کفش و بقال

1-اگر کلمه ها را بر عکس کنيم هيچ کدام معني نمي دهد ( صالح فياض اول 5)

2- کفش مانند بقال در روزهاي اول خوب و بعد از چند ماه بد مي شود زيرا پاي ما بزرگتر وکفش همانجور مي ماند و کفش بعد از چند ماه خراب مي شود بقال هم همينطور زيرا در روزهاي اول مهربان است و بعد از چند ماه بد اخلاق مي شود. (امير اکبري اول 5)

3- پا در کفش مي رود و بيرون مي آيد و بقال خوردني ها با حالت تهوع بيرون مي آيد ( امير حسين دررودي اول 5)

شباهت: پيچ و شلوار

1- پيچ نيمکت به شلوار گره خورد شلوارم هم جرخورد (امير طاها کرماني اول 4)

2- وقتي شلوار چروک ميشه مثل پيچ، پيچ پيچي مي شه ( آرمين اميدوار اول 4)

3- پيچ فرفري و شلوار هم وقتي قر بديم فرفري مي شه (الياس هاشمي اول 4)

4- هر دو اتم دارند هر دو مولکول دارند هر دو حجم دارند هر دو جرم دارند. هر دو به درد انسان مي خورند هر دو غذا نمي خورند هر دو جان ندارند هر دو از اجزاء بسيار ريزي تشکيل شده اند هر دو توي ماشين لباس شويي جا مي شوند. ( کيارش کياني اول 4)

5- هر دو هم کوتاه دارند و هم بلند دارند. (آرمين ماني اول 4)

6- پيچ وقتي کهنه و خراب مي شود نمي توان ازآن استفاده کرد ولي شلوار را مي توان دستمال کرد.

7- هر دو زود مي افتند زمين، هر دو را بايد محکم بگيري، هر دو براي نگه داشتن آنها به وسيله اي احتياج است – اگه بيفتن ضايع مي شويم و خيط هم مي شويم حتي ممکن است آبروي يک کشور برود ( دانيال ملاصفا اول 4)

8- بدون پيچ آبروي يک وسيله مي رود و بدون شلوار آبروي انسان ( محمدرضا قرباني اول 4 )

(این لیست تکمیل می شود)

سایه سازی با دست

در اينجا مي توانيد نحوه ي ساختن شکل انواع حيوانات , توسط سايه دست را به سادگي ياد بگيريد .










واسه خنده

چرا روي آدرس اينترنت به جاي يک دبليو؛سه تا دبليو مي گذارند ؟ چون کار از محکم کاري عيب نمي کند!
اگر اسکلت از بالاي ديوار بپرد پايين چه مي شود ؟ هيچ وقت اين کار را نميکند چون جيگر ندارد!
چرا مار نمي تواند به مسافرت برود ؟ چون دست ندارد که براي خداحافظي تکان دهد!
براي قطع جريان برق چه بايد کرد ؟ بايد قبض آن را پرداخت نکرد!
نصف النهار چيست ؟ همان شام است که در واقع نصف نهار است که براي شام مانده است!
آخرين دنداني که در دهان ديده مي شود چه نام دارد؟ دندان مصنوعي!
چرا دوچرخه خودش نمي تواند به ايستد؟ چون خيلي خسته است!
اگر کسي قلبش ايستاده بود چه مي کنيد؟ برايش صندلي مي گذاريم !
دارچين رو چگونه درست مي شود؟ وقتي يک چيني را دار بزنند!
چرا لک لک موقع خواب يک پايش را بالا مي گيرد ؟ چون اگر هر دو تا رو بالا بگيرد ؛ مي افتد!
اگر شخصي خيلي سر شناس باشد ؛ به نظر شما چه کاره است ؟ آرايشگر!
اگر تلويزيون روشن نشد چه مي کنيد ؟ آن را هل مي دهيم و مي زنيم کانال دو!
شباهت دماسنج با ورقه ي امتحان در چيست؟ هر دو وقتي به صفر مي رسند آدم مي لرزد!
چرا دود از دودکش بالا مي رود ؟ چون ظاهرا چاره ي ديگري ندارد!
شباهت نون سوخته با آدم غرق شده چيست ؟ هر دو تاشونو دير کشيدن بيرون!
فرق يخمک با آتروپات در چيست؟ يخمک خوشمزه تر است!
فرق باتري با مادر زن در چيست ؟ باتري حداقل يک قطب مثبت دارد اما مادر زن هيچ چيز مثبتي ندارد!
اختراعي که براي جبران اشتباهات بشر درست شده است چيست ؟ طلاق!
چه طوري زير دريايي رو غرق مي کنند؟ يه غواص ميره در ميزنه !
ناف چيست؟ ناف نمره ي صفري است که طبيعت به شکم بي هنر داده است!
خط وسط قرص براي چيه ؟ براي اين که اگر با آب پايين نرفت با پيچگوشتي بره !
يک نفر چگونه يک پرنده رو مي کشد؟ آن را از بالاي يک صخره به پايين پرتاب مي کنند!

يک داستان نه چندان کوتاه ديگر که از زبان يک انسان مرده به شکلي جالب و ظريف نقل شده است .ماجراي يک شهيد است که اتفاقاتي که براي بدنش مي افتد را نقل مي کند .اين داستان در جايزه ادبي بهرام صادقي برگزيده ي داوران شده است.


ابر صورتی

آن صبح سرد سوم دي ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تكه ابري كه در لحظه‌ي طلوع صورتي شده بود نگاه كنم. ما پشت سر هم از شيب تپه اي بالا مي رفتيم و من به بالا نگاه مي كردم كه ناگهان رگبار گلوله از روي سينه ام گذشت. من به پشت روي زمين افتادم، شش هايم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقيقه،‌در حالي كه هنوز به ابر نارنجي و صورتي نگاه مي كردم، مُردم. هيچ وقت كسي را كه از پشت صخره‌هاي بالاي تپه به من شليك كرده بود، نديدم. شايد سربازي بيست ساله بود، چون اگر كمي تجربه داشت، ميان سه استوار و دو ستوان كه در ستون ما بود، يك سرباز صفر را انتخاب نمي كرد.
پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشكم به استراليا بروم. اما شايد من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اينكه ديپلم گرفتم، فرودگاه تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم كرد. هر روز برايم روزنامه و گاهي كتاب مي خريد. بالاخره يك روز خسته شدم و با پروانه در پارك قرار گذاشتيم. پروانه را از سال دوم دبيرستان مي شناختم و سال چهارم قول داده بوديم براي هميشه به هم وفادار باشيم. پروانه موهاي نارنجي قشنگي داشت و هميشه رژ مسي براق مي زد. سال سوم دبيرستان وقتي براي اولين و آخرين بار بعد از ظهري يواشكي به خانه شان رفته بودم، موهايش را ديدم.
هنوز شيشه عطر كادو شده اي را كه سر راه خريدم و نامه اي را كه در نه ماه حبس خانگي نوشتنش را تمرين مي كردم، به پروانه نداده بودم كه گشتي هاي داوطلب ما را گرفتند. تا وقتي ما را عقب استيشن سوار مي كردند، هنوز نفهميده بودم چه اتفاقي افتاده است. بعد از آن هم فقط به ناخن هايم نگاه مي كردم كه چشمم به چشم پروانه نيفتد.
او را با سر و صدا تحويل خانواده اش دادند و مرا به بازداشتگاهي بردند كه جنوب شهر بود، اما درست نمي فهميدم كجاست. وقتي پروانه را جلوي خانه شان از استيشن پياده كردند، يكي از همسايه ها پنجره اش را باز كرده بود و ما را نگاه مي كرد. تا وقتي راه افتاديم هنوز آنجا بود. داخل سلولم قلب بزرگي را با چيزي نوك تيز روي ديوار كنده بودند. يك طرف قلب كج شده بود. دو روز پاهايم را دراز كرده بودم و به در نگاه مي كردم. بالاخره آمدند و مرا به پاسگاهي بيرون شهر بردند. پاسگاه ديوارهاي آجري داشت كه بالاي سرشان سيم خاردار كشيده بودند. آنجا با عده‌ي زيادي كه سرهايشان را تراشيده بودند سوار اتوبوس شديم و به پادگان آموزشي رفتيم. شانزده ساعت بعد كه جلوي دروازه ي پادگان پياده شديم، گروهباني ما را به خط كرد و آن قدر دور پادگان دواند كه تا يك هفته بعد مي لنگيدم. همه سربازان فراري بوديم. شب بعد از اينكه آبگوشت رقيقي به ما دادند، دوباره به خط مان كردند و لباس هايي بين همه تقسيم كردند كه مثل كيسه گشاد بود.
آخرين باري كه پدر و مادرم را ديدم، لحظه بود كه اتوبوس ما دور ميدان آزادي مي چرخيد تا به طرف پادگان آموزشي برويم. آن دو كنار يكي از باغچه هاي دور ميدان ايستاده بودند و وقتي مرا ديدند برايم دست تكان دادند. سربازهاي ديگر هم با سرهاي تراشيده از پشت شيشه براي آن دو دست تكان دادند. پدر و مادرم خنديدند و جلوتر آمدند و براي همه ي ما دست تكان دادند. ما هم از جايمان نيم خيز شديم و براي پدر و مادرم دست تكان داديم. نمي دانم از كجا مي دانستند اتوبوس ما آن ساعت از ميدان آزادي مي گذرد. پنج ماه بعد كه گلوله ها سينه ام را سوراخ كردند. نامه اي كه نه ماه براي نوشتنش فكر مي كردم، هنوز توي جيب شلوارم بود. شيشه ي كادو شده عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته بودند.
من ساعت ها كنار بوته ي خشكي كه شبيه سراسب بود و سنگ بزرگي كه رنگ سبز عجيبي داشت، ماندم. ابر صورتي كم كم نارنجي و زرد شد و بعد به كلي ازميان رفت. ستون ما در عمق خاك دشمن راهش را كم كرده بود و وقتي رگبار گلوله ها شليك شد، هيچ كس نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعد از ظهر عراقي ها امدند و مرا با استيشن به سردخانه بردند. آنها مرا لخت كردند و همه جايم را گشتند. حتما مرا با جاسوس يا كس ديگري اشتباه گرفته بودند، چون تصميم گرفتند دفنم نكنند.
چهار هفته داخل كشوي فلزي بزرگي كه سقفش لامپ مهتابي داشت، ماندم. هر بار كشور را بيرون مي كشيدند لامپ روشن مي شد. بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببينند. بعضي ها دستبند داشتند و بعضي ها هم دست هايشان آزاد بود. اما از آخر هيچ كس مرا نشناخت. همه سرشان را تكان مي دادند و مي رفتند. روزهاي آخر بود كه دو نفر ديگر را آوردند و داخل كشوهاي كناري گذاشتند. ناخن هاي دست هر دوشان را كشيده بودند و پوست شان پر از لكه هاي آبي سوختگي بود. سه روز بعد هر سه ي ما را با آمبولانسي كه شيشه هايش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتي بردند. هيچ كدام از گورها سنگ قبر نداشت. جاي ما از قبل آما ده شده بود مرا داخل قبر انداختند و دو اسير ايراني كه لباس زرد تن شان بود، رويم خاك ريختند. بعد كپه‌ي خاكي به اندازه‌ي قدم درست كردند كه كنار كپه هاي بي شمار ديگري بود.
هيچ يك از كپه هاي خاكي اسم نداشت. فقط يك پلاك سبز كه رويش شماره هاي سفيدي حك شده بود، بالاي هر كپه فرو كرده بودند. درامتداد قبرهاي بي نام، رديفي از درختان اوكاليپپتوس سايه مي انداختند. برادرم در نامه هايي كه مي فرستاد هميشه مي نوشت، استراليا پر از درختان اوكاليپپتوسب است و هيچ ايراني ديگري اينجا نيست.
آن طرف درختان باريك اوكاليپتوس يك ساختمان دو طبقه سيماني بود. كساني كه گاهي از پنجره هاي ساختمان سرك مي كشيدند، احتمالاً‌ مي توانستند پلاك هاي سبز روي هر كپه ي خاكي را ببينند. آن سوي ديگر گورستان مزرعه ي بزرگي بود كه در دور دست هايش، خط باريك و درازي از سيم هاي خاردار حريم آن را نشان مي‌داد. صبح ها عده اي را با تريلر مي آوردند.
تا روي مزرعه كار كنند و بعد از ظهرها كه از كنار گورستان مي گذشتند جمله هاي فارسي برده بريده اي شنيده مي شد. غروب هشتاد و هفتمين روز كه سايه ي اوكاليپتوس ها تا انتهاي گورستان مي رسيد، سه نفر كه براي كندن قبرهاي تازه آمده بودند، پنهاني سر قبر من آمدند و يك پياز لاله را كنار پلاك فلزي كاشتند. معلوم نبود آن پياز را از كجا آورده اند، اما مسلماً مرا با كس ديگري اشتباه گرفته بودند. آدمي كه حتماً خيلي مهم بوده و با كاشتن گل لاله سر قبرش احساس رضايت و افتخار مي كردند.از فردا اسيراني كه با لباس هاي زرد به مزرعه مي‌رفتند، به كپه ي خاكي من خيره مي شدند و با حركت آرام تريلر سرهايش با هم به اين سو مي چرخيد.
پياز لاله آرام آرام ريشه دواند و ساقه اش از خاك جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراقي كه بند پوتين هايش را دور ساق شلوارشان كرده زده بودند، آمدند و بالاي كپه‌ي خاك ايستادند. آنها پياز گل و حتا پلاك سبز را از خاك بيرون كشيدند. شايد براي پاك كردن اثر پرستشگاه اسيران بود كه دستور دادند بولدوزرها درختان اوكاليپتوس را هم از ريشه در آوردند. بيل آهني حتي ما را هم از خاك بيرون كشيد و روي هم ريخت. در تمام اين مدت از سمت ساختمان سيماني صداي فريادهاي فارسي و عربي كه از هم بلندتر مي شدند، شنيده مي شد. از آخر ما را با بيل مكانيكي پشت چند كاميون ريختند. وقتي كاميون راه افتاد، هنوز صداي حركت ماشين هايي كه آرامگاه ما را صاف مي كردند، شنيده مي شد. انگشتان دست چيم براي هميشه آنجا زير خاك ها باقي ماند.
كاميون ها تا بعد از ظهر يكسره مي رفتند، قبل از غروب به جايي رسيديم كه كوه هاي بلندي داشت. كاميون ها در حياط پاسگاه دور افتاده اي پارك كردند ديوارهاي حياط را با دوغآب سفيد كرده بودند. آفتاب غروب از دروازه ي پاسگاه داخل مي تابيدو مربع سرخي روي ديوار حياط درست كرده بود. دو روز همانجا مانديم و مربع سرخ هر غروب روي ديوار پاسگاه نقش بست. صبح روز سوم دوباره راه افتاديم. جاده پرشيب و سنگلاخي بود و ما گاهي از الاغ هايي كه از كنار جاده مي گشتند، عقب مي مانديم. نزديك ظهر به دره ي عميقي رسيديم كه ميان كوه هاي جنگلي محصور بود. آنجا ما را داخل گودال درازي كه شبيه كانال بود ريختند. گودال از پيش آماده شده بود. عصر همان روز كاميون هاي ديگري آمدند و عده اي را كه تازه تير باران شده بودند روي ما ريختند. لباس هاي گشاد آنها خون آلود و سوراخ سوراخ بود و از بعضي ها هنوز خون تازه بيرون مي زد. بعد بولدوزرها آمدند و كانال را با خاك پوشاندند.
درست روي گردنم سرزني افتاده بود كه موهاي خرمايي بلندش دور صورتش پيچيده بود و چشمانش را مي پوشاند. پاهاي لاغر و سفيد مردي روي سينه ام افتاده بود و دهان بازيكي ديگر به شكمم چسبيده بود. من هم با كمر روي سينه ي مردي افتاده بودم كه استخوان هاي دنده اش خورد شده بود. اين آشفتگي خيلي طول نكشيد. شصت و پنج روز بعد گروهي سرباز و درجه دار آمدند و با عجله خاك ها را كنار زدند تا جاي ما را پيدا كنند. آنها كه دستمال هايي دور دهانشان بسته بودند، همه را به سرعت پشت كاميون ها ريختند. شايد كسي آنجا را به سازماني لو داده بود و حالا بايد اثرش پاك مي شد.
راه كه افتاديم سربازها داشتند گودال دراز و خالي را با تايرهاي كهنه پر مي كردند و رويش را با خاك مي پوشاندند.
آن شب كه كاميون ها از جاده هاي كوهستاني مي گذشتند. بوي خوبي مي آمد. چوپان شبگردي در دامنه ي كوه آتش روشن كرده بود، جلوتر رديف كندوهاي چوبي در دامنه ي ديگري زير نور مهتاب بودند. هوا پر از بوي گياهان وحشي و حشرات بود.
اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمي خوابيديم. روي تختي كه ملافه هاي تميز داشته باشد. دراز مي كشيديم و به سوسك هاي شب تابي نگاه مي كرديم كه از پنجره ي باز توي اتاق مي آيند و خاموش روشن مي شوند. كمي بعد هوا ابري شد و باران گرفت. من روي بقيه بودم و استخوان هايم خيس شد. صبح وقتي شفق از پشت درختان نوك كوه بالا مي آمد به جايي كه منتظرمان بودند، رسيديم. كاميون از تپه اي پايين پيچيد و دشت در نور كمرنگ آسمان پيدا شد. دشت با سوراخ هاي بي شماري كه در آن كنده بودند، شبيه شانه ي عسل بود.
آفتاب كه بالا مي آمد، مرداني كه ماسك زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ريختند. از اينكه به ما دست بزنند نفرت داشتند، بيل هاي درازي داشتند و ما را هل مي دانند تا توي يك قبر بيفتيم. داخل قبر من دست ديگري را هم انداختند كه دور انگشتريش حلقه اي زنگ زده بود. دندان هاي مصنوعي مردي كه در كاميون كنارم بود، از دهانش بيرون افتاده بود. يكي از سربازها كه به سرعت مي گذشت با نوك پا آن را توي قبر من انداخت. دندان ها سياه شده بودند و رويشان خون خشك شده چسبيده بود. ناخن‌هاي دستي كه حلقه داشت كبود بود. كمي بعد استخوان دراز ساق پاي كس ديگري را هم پايين انداختند. وسط ساق، بر آمدگي كوچكي وجود داشت انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پايش شكسته بوده، اما من هيچ وقت جايم نشكسته است، چون مادرم وسواس داشت و از بچگي مواضب بود بازي هاي خطرناك نكنم.
پيدا بود قبرها را شتابزده كنده اند. ديوار قبر من كاملاً كج در آمده بود و كف آن بر آمدگي داشت. اگر زمين را دو سه بيل عميق تر كنده بودند، حتماً گورستان باستاني را كه فقط دو وجب پايين تر بود كشف مي كردند. درست زير قبر من، گور شاهزاده اي آشوري بود كه شمشير دراز مفرغي اش را با دو دست روي سينه اش گرفته بود و اگر آن را كمي بالا مي آورد نوك شمشير ميان دو استخوان لگنم فرو مي رفت.
مثل بار اولي كه دفن شدم، روي قبرم كپه خاكي به اندازه ي قدم درست كردند و روي آن پلاكي با چند شماره ي سفيد فرو كردند. روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمين سبز شد. علف هاي وحشي بارها خشك شدند و فروريختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ريشه هاي گياهان وحشي از ديواره‌ي قبر آويزان شده بودند و شاهزاده ي آشوري همچنان شمشيرش را دو دستي گرفته بود. يك روز باز هم عده اي با بيل هايشان آمدند و قبرها را باز كردند و ما را داخل كيسه هاي سفيد ريختند. روي هر كيسه شماره اي مي چسباندند. كيسه ها را بار كاميون زردي كردند و تا شب مي راندند. ما بر مي گشتيم. هنوز در خاك دشمن بوديم ولي در دور دست ها آسمان ايران ديده مي شد. وقتي به مرز رسيديم هوا تاريك شده بود. در پاسگاهي كه داخل خاك ايران بود، چند كاميون بزرگ زير نور افكن هاي بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر يا پروانه مي دانستند، برگشته ام حتماً آنجا منتظرم بودند. اما هيچ كس نبود. مثل چهار شنبه سوري سالي بود كه از دو روز پيش براي آتش بازي چوب جمع مي كرديم، اما عصر باران گرفت و چوب ها خيس شدند. همه به خانه‌هايشان برگشتند و هيچ كس نماند.
ما را داخل كاميون ها چيدند و به فرودگاه بردند، آنجا مرا با همه‌ ي بار اضافه اي كه از استخوان هاي بيگانه داشتم سوار هواپيما كردند و پرواز كرديم. وقتي در تهران به زمين نشستيم هوا ابري بود. آنها ما را داخل يكي از انبارهاي بزرگ فرودگاه مهر آباد بردند. همان جايي كه وقتي ديپلم گرفتم بمباران شد. آنها در بزرگ انبار را بستند و ما را از كيسه هاي شماره دار، بيرون آوردند. كف انبار پر از تابوت هاي يك شكل بود و ما را به دقت داخل تابوت ها مي چيدند. بعضي ها دورتر ايستاده بودند و گريه مي‌كردند. وقتي كارشان تمام شد، روي هر تابوت پرچم بزرگي انداختند و جلوي آن يك عكس چسباندند. روي تابوت من عكس جواني را چسبانده بودند كه سبيل نازك داشت. من در عمرم هيچ وقت سبيل نداشتم، پيدا بود كه جايي در خاك دشمن شماره‌ي من اشتباه شده است.
سربازهايي كه لباس هايشان گشاد نبود و واكش هاي سرخ از شانه شان آويزان بود، تابوت ها را يكي يكي بلند كردند و در محوطه باز و بزرگ بيرون انبار چيدند. جمعيت زيادي اطراف محوطه جمع شده بود. خيلي هايشان گريه مي كردند و بعضي ها عكس قاب گرفته ي جواني را سر دست شان بلند كرده بودند. پدر و مادرم بين آنها نبودند. اثري هم از پروانه نبود. اگر چهره اي داشتم، شايد كسي پيدا مي شد كه مرا بشناسد. فيلم بردارهاي زيادي داخل محوطه كه سربازها آن را محاصره كرده بودند، مي آمدند و از همه چيز فيلم مي گرفتند. كسي هم پشت تابوت ها بر جايگاه بلندي ايستاده بود و براي مردم سخنراني مي كرد.
وسط جمعيت يك چهره‌ي آشنا بود. عكس جواني بود كه موهاي خرمايي داشت و لبخند زده بود. عكس خودم بود. پير زني كه روي سري قهوه اي داشت آن را بالايس سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خيلي پير شده بود. پدر نبود، آنها وقتي دور ميدان آزادي برايم دست تكان مي دادند با هم بودند. مادر كوچك شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمي گذاشت مادر تنها بيايد.
بعد از آنكه سخنراني و فيلم برداري تمام شده هر عكس را سوار استيشن كردند و از محوطه بيرون رفتند. وقتي دور ميدان آزادي مي چرخيديم، مردم گاهي كنار باغچه ها مي ايستاند و به رديف ماشين هاي استيشن نگاه مي كردند. مرا به خانه اي قديمي بردند كه حياط و حوض داشت. آنجا تختي از قبل برايم آماده كرده بودند و اطرافش آنقدر گلدان شمعداني چيده بودند كه زنبورها را گيج مي كرد. تا شب عده اي مي آمدند، پيشاني شان را به تابوت مي چسباندند، گريه مي كردند و مي رفتند. تمام مدت فقط پير زني مانده بود. بيني بزرگ پير زن از گريه سرخ شده بود. بي شباهت به مادرم وقتي گريه مي كرد، نبود.شايد هم همه‌ي آدم ها وقتي گريه مي كنند شبيه هم مي‌شوند. هر پنج دقيقه يكبار بلند مي شد و گوشه اي از تابوتم را مي بوسيد. اما هر بار مي خواست در تابوت را باز كند،‌چند نفر مي گرفتندش و دوباره ي روي صندلي چرمي سياه مي نشاندند.
صبح روز بعد تابوت مرا داخل همان استيشن گذاشتند و بالاي تپه زيبايي خارج شهر بردند. اطراف تپه پر از درخت هاي قديمي بود آنجا چند قبر بزرگ و با شكوه براي ما كنده بودند. وقتي مي خواستند مرا سر جايم بگذارند در تابوت را باز كردند. هنوز هم چند نفر پير زن را گرفته بودند اما احتياجي نبود، او اصلاً تكان نمي خورد. به حلقه ي زنگ زده اي كه دور استخوان انگشت آن دست ديگر بود، خيره نگاه مي كرد. او حتي گريه هم نمي كرد.
آنها مرا با دقت دفن كردند، سنگ سياه زيبايي كه هم قد خودم بود، روي قبر گذاشتند و بالاي آن عكس جوان سبيل نازك را نصب كردند. پيرزن هنوز به سنگ خيره مانده بود. برايش صندلي اي گذاشته بودند كه بنشيند، حتماً روماتيسم داشت. مثل ديروز عده ي زيادي جمع شده بودند و فيلم بردارها از همه چيز فيلم مي گرفتند. آنجا هم سكويي گذاشته بودند و كسي سخنراني مي كرد. هوا ابري بود و فلاش دوربين ها مثل برق در آسمان مي درخشيد. بعد همه رفتند و پير زن را هم با خودشان بردند.
از اين بالا تهران تا دور دست ها پيداست. آن قدر دور است كه نمي توانم خانه ي پروانه را پيدا كنم. نامه اي كه نه ماه براي نوشتنش تمرين مي كردم شايد هنوز جايي در بايگاني هاي عراق باشد. شيشه ي عطر هم حتماً با زباله ها دفن شده است. اگر پروانه يك روز براي هوا خوري اين اطراف بيايد، مي فهمم هنوز از همان رژ مسي براق مي زند يا نه. فصل خوبي ست. هوا گاهي آفتابي مي شود و گاهي باران مي‌گيرد. در آسمان تكه ابر بزرگي ست كه بالاي آن صورتي شده است. پروانه اي نارنجي روي علف هايي كه گل هاي زرد دارند نشسته است. حالا بلند مي شود و به طرف درخت هاي قديمي مي رود.

ما جرای جالب در دانشگاه کپنهاگ

توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش را اندازه گرفت؟

سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه‌ي طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"
ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"
آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"
ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"
ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود، تنها دانماركي كه موفق شد جايزه نوبل در رشته فيزيك را دريافت كند.

جدول سودوکو

قابل توجه علاقه مندان به سودوکو اين هم آدرس يک سايت که در اوون مفصل در باره ي جدول سودو صحبت شده و خلاصه حسابي زحمت من رو کم کرده.

http://persiansudoku.tripod.com/

معما

سه نفر , رياضي دان , نقاش و مو سيقي دان به نام هاي سفيد ,سياه وقرمز بر سر يک ميز نشسته اند .يکي از آنها مي گويد رنگ موهاي من سياه است و جالب است که رنگ موهاي هيچکدام از ما با نام ما يکسان نيست.موسيقي دان به او مي گويد راست مي گويي.

موهاي نقاش چه رنگ است ؟

داستان کوتاه از ویکتور هوگو

قورباغه ی سیاه


آفتاب به سر منزل غروب نزديک مي شد. قورباغه زشت نزاري کنار لجن زار کوچکي نشسته، خير و حيران مانده بود، فکر مي کرد، سير و سياحت مي کرد، آسمان آبي را چمن هاي زيبا را، گل هاي فرح بخش را درختان سبز و خرم را، پرندگان خوش آواز را، گل و گياهي را که کنار لجن زار روئيده بود و آبي را که ميان آن مي درخشيد و هر آن چه را که پيرامونش ديده مي شد بي ترس، بي شرم و بي خشم تماشا مي کرد. حيوان بدمنظر و ضعيفي بود، ولي مانند هر مخلوق، خود را صاحب جان و حيات مي دانست و شکوه و جلال طبيعت در چشمانش منعکس مي شد، ناگاه کشيشي نزديک شد و چون قورباغهی سياه و زشت را ديد پاشنه اش را بر سر او نهاد، سپس زن زيبايي با نوک چترش چشم او را ترکاند.

پس ناگاه چهار کودک دبستاني. که هر يک را چهره اي چون آسمان شفاف و چون ماه درخشان بود رسيدند، چون قورباغه زشت را ديدند شادي کنان به وي هجوم آور شدند و بشکنجه و آزارش پرداختند. قورباغه خود را با سر شکافته و چشم ترکيده به ميان لجن زار کشاند. کودکان با چوب هاي نوک تيز چشم ترکيده اش را شکافتند و اين حيوان ضعيف را که ناله يي از او شنيده نمي شد و يگانه جرمش زشتي و کراهت منظرش بود. به سختي مجروح کردند.

خون از هر عضوش جاري شد. کودکان دست از کارشان بر نداشتند و با ضربات چوب و سنگ يک پاي قورباغه را هم قطع کردند. حيوان مجروح با نيمه جاني خود را به بدورترين نقطه لجن زار کشاند و در پناه مشتي گياه، دور از دسترس کودکان قرار گرفت. اطفال هر يک سنگ بزرگي بر سر دست آورند تا کار قورباغه را بسازند و قورباغه هم زير علف بحال ضعف افتاد و منتظر شکنجه آخرين ماند. در آن اثناگاري بزرگي نزديک شد، الاغ لاغر و ناتواني که هر قدم که برمي داشت پنداشتي قدم آخرش است اين گاري سنگين را مي کشيد و پياپي ضربات چوب و زنجير گاريچي پشتش را شيار مي کرد. راه عبور اين گاري از وسط لجن زار بود. چون الاغ با اين محل رسيد و پا در لجن زار نهاد اطفال از سنگ انداختن بر سر قورباغه خويشتن داري کردند و تماشاي له شدن حيوان مظلوم و بي صدا را زير چرخ هاي گاري فرحبخش تر انگاشتند ـ الاغ با گاري سنگين در لجن زار پيش رفت اتفاقاً کنار بته علفي قورباغه مجروح را ديد و ظاهراً دانست که هماندم زير چرخ هاي گاري له خواهد شد. خود بي اندازه بيچاره و ناتوان بود ولي از مشاهده اين حيوان زشت روي که ظلم و شقاوت بشري به چنين روز سياهش انداخته بود متأثر شد و بر وي رحمت آورد. با آنکه پياپي ضربات چوب و زنجير بر گرده اش مي رسيد و صاحب گاري با فرياد گوش خراش خود براه رفتن فرمانش مي داد، ايستاد و تکان نخورد، لحظه يي حيوان مجروح را بوئيد ـ سپس به حرکتي سخت و فوق طاقتش گاري را به سمت ديگر گرداند و چرخ هاي آن را طوري قرار داد که هنگام عبور آسيبي بر حيوان مجروح وارد نيايد. آنگاه به زحمت از لجن زار خارج شد. بي آن که کمترين صدمه اي از چرخهاي گاري بر قورباغه وارد آيد.

بچه ها از حيرت برجاي خشک شدند و يکي از آنان ندايي شنيد که گفت : نيکوکار و رحيم باش.