داستان کوتاه از ویکتور هوگو

قورباغه ی سیاه


آفتاب به سر منزل غروب نزديک مي شد. قورباغه زشت نزاري کنار لجن زار کوچکي نشسته، خير و حيران مانده بود، فکر مي کرد، سير و سياحت مي کرد، آسمان آبي را چمن هاي زيبا را، گل هاي فرح بخش را درختان سبز و خرم را، پرندگان خوش آواز را، گل و گياهي را که کنار لجن زار روئيده بود و آبي را که ميان آن مي درخشيد و هر آن چه را که پيرامونش ديده مي شد بي ترس، بي شرم و بي خشم تماشا مي کرد. حيوان بدمنظر و ضعيفي بود، ولي مانند هر مخلوق، خود را صاحب جان و حيات مي دانست و شکوه و جلال طبيعت در چشمانش منعکس مي شد، ناگاه کشيشي نزديک شد و چون قورباغهی سياه و زشت را ديد پاشنه اش را بر سر او نهاد، سپس زن زيبايي با نوک چترش چشم او را ترکاند.

پس ناگاه چهار کودک دبستاني. که هر يک را چهره اي چون آسمان شفاف و چون ماه درخشان بود رسيدند، چون قورباغه زشت را ديدند شادي کنان به وي هجوم آور شدند و بشکنجه و آزارش پرداختند. قورباغه خود را با سر شکافته و چشم ترکيده به ميان لجن زار کشاند. کودکان با چوب هاي نوک تيز چشم ترکيده اش را شکافتند و اين حيوان ضعيف را که ناله يي از او شنيده نمي شد و يگانه جرمش زشتي و کراهت منظرش بود. به سختي مجروح کردند.

خون از هر عضوش جاري شد. کودکان دست از کارشان بر نداشتند و با ضربات چوب و سنگ يک پاي قورباغه را هم قطع کردند. حيوان مجروح با نيمه جاني خود را به بدورترين نقطه لجن زار کشاند و در پناه مشتي گياه، دور از دسترس کودکان قرار گرفت. اطفال هر يک سنگ بزرگي بر سر دست آورند تا کار قورباغه را بسازند و قورباغه هم زير علف بحال ضعف افتاد و منتظر شکنجه آخرين ماند. در آن اثناگاري بزرگي نزديک شد، الاغ لاغر و ناتواني که هر قدم که برمي داشت پنداشتي قدم آخرش است اين گاري سنگين را مي کشيد و پياپي ضربات چوب و زنجير گاريچي پشتش را شيار مي کرد. راه عبور اين گاري از وسط لجن زار بود. چون الاغ با اين محل رسيد و پا در لجن زار نهاد اطفال از سنگ انداختن بر سر قورباغه خويشتن داري کردند و تماشاي له شدن حيوان مظلوم و بي صدا را زير چرخ هاي گاري فرحبخش تر انگاشتند ـ الاغ با گاري سنگين در لجن زار پيش رفت اتفاقاً کنار بته علفي قورباغه مجروح را ديد و ظاهراً دانست که هماندم زير چرخ هاي گاري له خواهد شد. خود بي اندازه بيچاره و ناتوان بود ولي از مشاهده اين حيوان زشت روي که ظلم و شقاوت بشري به چنين روز سياهش انداخته بود متأثر شد و بر وي رحمت آورد. با آنکه پياپي ضربات چوب و زنجير بر گرده اش مي رسيد و صاحب گاري با فرياد گوش خراش خود براه رفتن فرمانش مي داد، ايستاد و تکان نخورد، لحظه يي حيوان مجروح را بوئيد ـ سپس به حرکتي سخت و فوق طاقتش گاري را به سمت ديگر گرداند و چرخ هاي آن را طوري قرار داد که هنگام عبور آسيبي بر حيوان مجروح وارد نيايد. آنگاه به زحمت از لجن زار خارج شد. بي آن که کمترين صدمه اي از چرخهاي گاري بر قورباغه وارد آيد.

بچه ها از حيرت برجاي خشک شدند و يکي از آنان ندايي شنيد که گفت : نيکوکار و رحيم باش.

2 نظرات:

محمد می‌گوید:

سلام علیکم
آقا خیلی مطلب متاثر کننده ای بود!
و در عین حال خیلی زیبا و آموزنده
دست شما دوست عزیز واقعا درد نکنه که چنین مطلبی را زحمت کشیدید و گذاشتید

این هم وبلاگ من
www.youhoo.blogfa.com

منتظر می‌گوید:

به نام خدا
ممنون داستان جالبی بود و بسیار تاثیرگذار